Closet...
...اینجا می‌نویسم برای اینکه یادم بمونه... تا راحت‌تر فراموش کنم
Tuesday, May 29, 2007
ناجور حال می‌کنم وقتی که یه برنامه جواب می‌ده...
حتی اگه بعدش بفهم اشتباه بوده! "لحظه اول که نتیجه رو می‌بینی" از لحظات به یاد‌موندنی زندگیمه...
Monday, May 21, 2007
1- بعضی وقتها احساس می‌کنم این زندگی شاید یه تکونی بخوره.
بقیه وقتها هیچ امیدی بهش ندارم. هویجوری...
امیدوارم اون دنیا این‌جوری نباشه.

2- این Word Verificationهای بلاگر تازگی‌ها خیلی سخت شده! دلیل؟
الف- من خنگ شدم.
ب- image processing پیشرفت محسوسی داشته.
ج- من خنگتر شدم.
د- بلاگر داره به طور مجانی از من به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می‌کنه.(منم دهنشونو سرویس کردم! رسماً رندوم جواب میدم...)
Wednesday, May 16, 2007
یه زمانی بود که اعتقادی به شانس نداشتم.
یه زمانی بود که اعتقادی به بدشانسی نداشتم.
یه زمانی بود که با بدشانسی می‌ساختم.
الان دیگه…
Tuesday, May 15, 2007
1- یکی نیست به من بگه آخه بچه! تو که توی همین Complex Systems عین چی گیر کردی چرا میری با این Linguistics ور میری!؟ ملت یه عمر جون‌ کندن هنوز دارند با HMM حال می‌کنند، حالا با یه مدل داغون probabilistic می‌خوای معنی زبون capture کنی!
2- agent نادون بعد از خوندن “The Selfish Gene” وقتی بهش می‌گم Life & Survival بهم جواب میده Machines! بچه پررو... همچین بزنم که فرق 0 و 1 یادش بره....
Saturday, May 12, 2007
1- یکی منو ببره سلمونی، لطفا.
2- علاوه بر اینکه خیلی چیزا بلد نیستم، اون چیزایی هم که بلد بودم یادم رفته.
3- آیا من در فقط در کوران deadlineها می‌تونم درس بخونم؟؟! اگه اینطوره که بهتره تعطیلش کنم.
4- با توجه به 2و3 من چه جور موضوعی برای پروژم باید بردارم. ملایم و لطیف(یا به عبارتی سوئدی) یا دهن‌سرویس‌کن و خرکاری(یا به عبارتی غیر-سوئدی)
5- هیچ گاه تعداد فیلم‌های ندیده که روی کامپیوتر داشتم از تعداد انگشتان دست فراتر نرفته بود که امروز رفت. پیر شدیم رفت پی کارش...
Sunday, May 06, 2007
دو-سه هفته‌ای وقت دارم که سه تا پروژه درسی رو به سرانجام برسونم و از اونجایی که میگن " کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من" ( یا همچین چیزهایی!) بهتره که دست به کار بشم و تبلی رو بگذارم کنارو برم سر کار و زندگی...
.
.
.
حوصله‌ام سر رفت، برم یه کم خسته‌گی در کنم...

Wednesday, May 02, 2007
نیم ساعت بعد از یه قرار تازه می‌فهمی که اونو فراموش کردی...
داری میری ناهار بخوری... برنارد رو می‌بینی... در عرض 5 دقیقه یه brain storm راه می‌ندازه درباره موضوع پروژه... Damn it تازه مخم task آزاد کرده بود!
داری میری خونه... خورخه رو می‌بینی... می‌فهمی که استاد فلان درس گفته منظورش از فلان، بهمان بوده! برگرد دانشگاه دوباره تست کن...
خوب اگه شاکی هستی چرا می‌زنی! تنها گیر آوردی؟ من که همین‌ جوری گیج می‌زنم، تو دیگه هی تریگ نکن...
tnx
بهتره یه جواب قانع کننده برای این سوال پیدا کنم.(فکر کنم 30 سالی وقت دارم!):
" بابا، چرا اونجا نموندی؟"
Tuesday, May 01, 2007
just passed it, point of no return... feels damn good. you only need to look forward!