Closet...
...اینجا می‌نویسم برای اینکه یادم بمونه... تا راحت‌تر فراموش کنم
Sunday, July 30, 2006

به يه مرضي دچار شدم كه فكر كنم بهش بگن Data Center Syndrome يا يه چيزي تو همين مايه‌ها....

يكي از نشونه‌هاش اينه كه فكر مي‌كنم كه همه زنگي رو بايد ديجيتال كنم با خودم بردارم ببرم. نمي‌تونم از فيلم‌هايي كه روي CD,DVD اينجا دارم دل بكنم... آره، همشون رو ميريزم رو هارد با خودم مي‌برم...كتابارو هم PDF شون رو پيدا مي‌كنم...تا همين الان حدوده 250GB رو جمع كردم... مونده مرتب كرده 50GB موزيك كه فكر كنم يه هفته‌اي طول بكشه...

آخرش چي...رفقا رو چي كار كنم! بايد همه رو ول كرد و رفت...

Wednesday, July 19, 2006
اين زندگي آسون‌تر از اون كه سخت بگيريش ... سخت‌تر از اونه كه آسون فرض كنيش
رفته بودم دبيرستان كه ديپلم بگيرم. تغييراتي ديده مي‌شد. اون حياط جلويي و قسمت جلوي بوفه رو كنده بودند كه سالن چند‌منظوره بسازند. بچه‌ها هم داشتند فوتبال بازي مي‌كردند. ياد زماني افتادم كه در آن واحد 6-7تا تيم با هم تو همين زمين فوتبال بازي مي‌كردند! چاله‌هاي سمت ديوار رو هم صاف كرده بودند (هيجان بازي رو بالا مي‌بردند). توي ساختمان رو هم داشتند تعمير مي‌كردند، نشد كه برم بالا. يه چرخي توي حياط زدم تا طرف بتونه پرونده منو تو اون شلوغي پيدا كنه (بايگاني رو به خاطر تعميرات برده بودند جاي ديگه)...خيلي زود گذشت!
Wednesday, July 05, 2006
جالبش اينه كه هنوز هم نمي‌دونم كه كارهام بالاخره رديف ميشه يا نه؟ از اون اول فكر مي‌كردم كه كارها به اينجا بكشه و سعي كردم كه نگذارم اينطور بشه، ولي چيكار ميشه كرد... انگار تقدير زندگي من يك بخش تاخير خالص داره! سيستم هم كه به هيچ صراطي مستقيم نيست.