از خواب بيدار شد . نميخواست از تخت جدا بشه . بعد از چند دقيقه احساس كرد كه داره زمان رو از دست ميده . لبه تخت نشست . در كشو را باز كرد . يه كلت مگنوم 8 ميليمتري نقرهاي . بهش علاقه داشت از درخشش بدنش لذت ميبرد .
مسلحش كرد . ضامن رو آزاد كرد . داشت دير ميشد .لوله كلت رو تو دهنش گذاشت. ولي فكر كرد بهتره ديوار كنار تخت رو خوني نكنه .
دراز كشيد . به سقف نگاه كرد . داشت ديگه واقعا دير مي شد . ماشه رو فشار داد . گرمي خون رو پشت گردنش احساس كرد . بلند شد . بايد ميرفت .
اونروز به مغزش احتياج نداشت .